ㄒ卄乇 ㄥ卂丂ㄒ ㄥㄖᐯ乇 [part¹⁶]
(تهیونگ)
ته:جونگ کوکااا اگه..اگه الان نیای پایین دیگه هیوقت نمیتونی منو ببینی من بدون تو نمیتونم زندگی کنم اگه انقد دوست داری من بمیرم باش پس جوابمو ندهههه
دیگه هیچی واسم مهم نبود من تا الان فقط بزور داشتم زندگی میکردم ولی حالا ک کوک و دیدم دیگه زندگیم فرق میکرد دیگه یه ادم خشک نیستم من اونو دوست دارم ولی اگه کوک نخواد دیگه منو ببینه و منو دوست نداشته باش دیگه دلیلی برای زنده بودن ندارم...(سر این یتیکه خودمم دارم عرر میزنم)
(کوک)
با حرفی ک زده شک شدم و مغزم هنگ کرد م..میخواد خودکشی کنهه
نهههههههه من نمیزارممم سریع رفتم طبقیه پایین و رفتم تو اتاق بابا
کوک:تهیونگ میخواد خودکشی کنههه صداشو ک شنیدین خواااهش میکنم بزارید چند دقیقه ببینمش
داشتم گریه میکردم،زانو زدم جلوی بابام
کوک:بابا... خواهش میکنم هر بلایی میخواید سرم بیارید ولی کاری باش نداشته باشید و نزارید خودکشی کن
ب.کوک:بزار هر کاری دلش میخواد بکن اصلا واسم مهم نیست تو ام الان اینجوری میکنی چند ماه دیگه اصلا اسمشم یادت نمیاد من هیچ وقت اجازه نمیدم تو باهاش در ارتباط باشی
با این حرف بابام حسابی عصبانی شدم و با داد گفتم
کوک:ینییی چییی الان تهیونگ میخواد خودکشی کنه اونوقت شما به فکره اینی ک مبادا ضرر کنی و شرکتت از دست برههههههه
بعد رفتم و دویدم سمت در میخواستم برم و ته و ببینن اما یه بادیگارد محکم گرفتم و نمیزاشت تکون بخورم
کوک:ولممم کننن
بادیگارد:متاسفم اما پدرتون گفتن نزارم از خونه بیرون برید
با دستم مخکم کبوندم تو شکمشو و یه مشت زدم تو سورتش،ولن کرد دویدم سمت در و رفتم بیرون... اما..اما تهیونگ اونجا نبود...دنیا رو سرم خراب شد..ینی رفته تا ی بلایی سر خودش بیارههه
(تهیونگ)
دیگه نمیتونستم تحمل کنم دویدم و رفتم سمت ماشین...
رسیدم خونه اصلا جون نداشتم خودمو رسوندم به اشپز خونه و ی چاقو برداشتم اشک جلوی دیدمو گرفته بود اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم...
ته:جونگ کوکااا اگه..اگه الان نیای پایین دیگه هیوقت نمیتونی منو ببینی من بدون تو نمیتونم زندگی کنم اگه انقد دوست داری من بمیرم باش پس جوابمو ندهههه
دیگه هیچی واسم مهم نبود من تا الان فقط بزور داشتم زندگی میکردم ولی حالا ک کوک و دیدم دیگه زندگیم فرق میکرد دیگه یه ادم خشک نیستم من اونو دوست دارم ولی اگه کوک نخواد دیگه منو ببینه و منو دوست نداشته باش دیگه دلیلی برای زنده بودن ندارم...(سر این یتیکه خودمم دارم عرر میزنم)
(کوک)
با حرفی ک زده شک شدم و مغزم هنگ کرد م..میخواد خودکشی کنهه
نهههههههه من نمیزارممم سریع رفتم طبقیه پایین و رفتم تو اتاق بابا
کوک:تهیونگ میخواد خودکشی کنههه صداشو ک شنیدین خواااهش میکنم بزارید چند دقیقه ببینمش
داشتم گریه میکردم،زانو زدم جلوی بابام
کوک:بابا... خواهش میکنم هر بلایی میخواید سرم بیارید ولی کاری باش نداشته باشید و نزارید خودکشی کن
ب.کوک:بزار هر کاری دلش میخواد بکن اصلا واسم مهم نیست تو ام الان اینجوری میکنی چند ماه دیگه اصلا اسمشم یادت نمیاد من هیچ وقت اجازه نمیدم تو باهاش در ارتباط باشی
با این حرف بابام حسابی عصبانی شدم و با داد گفتم
کوک:ینییی چییی الان تهیونگ میخواد خودکشی کنه اونوقت شما به فکره اینی ک مبادا ضرر کنی و شرکتت از دست برههههههه
بعد رفتم و دویدم سمت در میخواستم برم و ته و ببینن اما یه بادیگارد محکم گرفتم و نمیزاشت تکون بخورم
کوک:ولممم کننن
بادیگارد:متاسفم اما پدرتون گفتن نزارم از خونه بیرون برید
با دستم مخکم کبوندم تو شکمشو و یه مشت زدم تو سورتش،ولن کرد دویدم سمت در و رفتم بیرون... اما..اما تهیونگ اونجا نبود...دنیا رو سرم خراب شد..ینی رفته تا ی بلایی سر خودش بیارههه
(تهیونگ)
دیگه نمیتونستم تحمل کنم دویدم و رفتم سمت ماشین...
رسیدم خونه اصلا جون نداشتم خودمو رسوندم به اشپز خونه و ی چاقو برداشتم اشک جلوی دیدمو گرفته بود اما من دیگه تصمیمو گرفته بودم...
۴۳.۵k
۱۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.